نگاهی به پایان حکمرانی نادرشاه افشار
۳۰ خرداد سال ۱۱۲۶ ه.ش مطابق با ۱۱ جمادیالثانی ۱۱۶۰ ه.ق نادرشاه در نزدیکی خبوشان قوچان به دست تعدادی از سردارانش کشته شد. نادرشاه در پنج سال پایانی زندگی در اثر بیماریهای روحی و جسمی بنای بدرفتاری با مردم و زیردستان نهاد و مالیاتهای سنگین از مردم طلب میکرد.
نادرشاه هرگونه قصور مأموران حکومت در جمعآوری مالیاتهای ۳۰ خرداد سال ۱۱۲۶ ه.ش مطابق با ۱۱ جمادیالثانی ۱۱۶۰ ه.ق نادرشاه در نزدیکی خبوشان قوچان به دست تعدادی از سردارانش کشته شد. نادرشاه در پنج سال پایانی زندگی در اثر بیماریهای روحی و جسمی بنای بدرفتاری با مردم و زیردستان نهاد و مالیاتهای سنگین از مردم طلب میکرد.
ناعادلانه را نمیبخشید و در اثر این سختگیریها، شکنجه، مثله و قتل انسانهای بیگناه امری فراگیر در ایران شده بود. این شدت عمل به جایی رسید که به فرمان نادرشاه چند نفر را در میدان نقش جهان اصفهان زنده زنده در آتش سوزاندند و در مسیر آخرین سفر شاه از اصفهان تا مشهد، در مناطق مختلف، منارههایی از سرهای بریده برپا کردند.
این گونه اعمال شاه شورشهای مختلفی را در ایران رقم زد، به شکلی که نادرشاه حتی از توطئه اطرافیانش میترسید. وی به بهانه سرکوب کردهای قوچان از مشهد خارج شد تا خود را به استحکامات کلات برساند، در حالی که حتی در زمان استراحت اسبی زین کرده برای فرار همراه داشت چون حتی از فرماندهان و سربازان سپاهش نیز دچار واهمه بود. سرانجام اردوی نظامی او در فتحآباد قریهای نزدیک خبوشان قوچان اردو زد. در آنجا وی تصمیم گرفت تا تعدادی از افسران نظامی سپاهش را در روز بعد بکشد.
اما آنها از این نقشه آگاه شدند و پیشدستی کرده، شبانه به چادر وی هجوم آوردند و او را ابتدا زخمی کردند و سپس سربریدند. آنچه که در این رابطه عجیب است، خوابی است که نادرشاه در شب قبل از قتلش دید و ابوالحسن گلستانه از معیرالممالک( یکی از افراد نزدیک و مورد اطمینان نادرشاه) آن را نقل کرده است:
نادرشاه در روز پایانی زندگی برخلاف همیشه بسیار بیقرار و مشوش بود. معیرالممالک بالأخره جرأت کرد و به طور خصوصی علت این تشویش خاطر را از وی پرسید.
نادرشاه پاسخ داد که من در زمانی که هنوز صاحب مقامی نشده بودم از ابیورد برای انجام مأموریتی راهی اصفهان بودم و در همین منطقه خیمهای برپا کردم و شب را در آن چادرگذراندم. در آن شب خواب دیدم که شخصی من را فراخواند و به دیدار دوازده شخص عظیمالشأن برد که در مکان بلندی ایستاده بودند و نور ِصورتِ آنها تمام صحرا را روشن کرده بود .
آن شخصی که از بقیه آنها بزرگتر بود از یکی دیگر از آنها خواست تا شمشیری را بیاورد و سپس آن شمشیر را گرفت و آورد و به کمر من بست و فرمود: «ریاست ایران را به تو دادیم با عبادالله رویه سلوک را مسلوک دار.» اما پس از گذشت سالیان، دیشب در خواب دیدم که همان شخص قبل دوباره نزدم آمد و من را به زور و کشان کشان به نزد آن دوازده مرد نورانی برد.
همان بزرگی که در خواب قبل شمشیر را به کمر من بسته بود، از دیدن من روی در هم کشید و به یکی از آن افراد نورانی فرمود: « شمشیر از کمر این ناقابل بگشا که لایق این کار نیست» هرچه من خواستم که شمشیر را ندهم موفق نشدم و به زور شمشیر را از کمرم باز کردند و بیرونم کردند.
معیرالممالک نادرشاه را دلداری داد و به او گفت که کسی توانایی ندارد تا به شاه آسیب بزند و وی نباید تشویشی به دل راه دهد. نادر به وی جواب داد: « من میدانم و تو و دیگری نمیدانید » و مضطرب وارد حرم شد.
۱ ) بازن، نامههای طبیب نادرشاه، ترجمه علیاصغر حریرچی، به کوشش بدرالدین یغمائی، تهران، شرق، ۱۳۶۵، ص ۳۷
۲ ) ابوالحسن گلستانه، مجملالتواریخ پس از نادر، به کوشش مدرس رضوی، تهران، شرکت طبع کتاب،بیتا، صص۱۴-۱۲

شما چه نظری دارید؟